کتاب: #من_او
نویسنده: #رضا_امیرخوانی


مَن عَشَّقَ فَعَفَ ثٌمَ مات....

قاچی از رمان:
به خیالم میخواهد صورت حساب را به من بدهد.دستم را از داخل پنجره ی کوچک جلو بردم .گوشت روی دستم داغ شد .کشیش دست مرا بوسیده بود .بعد دستم پر شد از فرانک و سانتیم.از من معذرت خواست که در صندوق اعانه بیش تر از این پول نداشته .گفت:
_شما مثل بچه هایید ...
نفهمیدم یعنی مثل بچه ها بی عقل یا مثل بچه ها پاک ،یا هردو،یا هیچ کدام.

پ ن :
اگر یک رمان فوق العاده میخواهید،رمانی که لذت نفهمیدنش شما را مجبور به دوباره خوانی کند،رمانی که انگار نوشته شده تا جایی میان جانتان درویش مصطفای الحق گو را زنده کند پس من او را نه یک بار بلکه چند بار بخوانید.